روزهای مرداد ۱۳۹۶ بود که تصویری منتشر شد از یک جوان ایرانی که در نزدیکی مرز سوریه و عراق توسط داعش اسیر شده بود. تصویری از یک مرد که در حال اسارت با صلابت بود. این آرامش به طرز عجیبی در کلمات و قلب مردم ایران جاری شد. ارتباط آدمها قبل از هر کلامی و رفتاری با نگاه شروع میشود، شروعی که پایانش با تو نیست. و چشمهای مرد جوان مغرور برای خیلیها قصههایی تازه را آغاز کرد…
مرد جوانی که در قسمتی از وصیت نامه خود این طور مینویسد: «چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است. هر چه به زمان رفتن نزدیکتر میشوم، قلبم بیتاب تر می شود… نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم. نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکری خدای منان را به جای بیاورم.. نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پرعشق رساند. بدون شک شیرحلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است…عمریست شب و روز را به عشق شهادت گذراندهام و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه بندگی میرسم. خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم، اما نمی دانم که چقدر توانستهام موفق باشم. چشم امیدم فقط به کرم خداوند و اهل بیت است و بس. امید دارم این روسیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده بد پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند… که اگر چنین شد؛ الحمدلله رب العالمین.»
اما حال و هوای مردم در روزهای خبر شهادت محسن حججی چیز دیگری بود. مردم منتظر بازگشت قهرمانشان بودند و از این انتظار خسته نشده بودند، انتظار مردم به روزهای محرم رسیده بود و محسن برای همه مردم قابل احترام بود و شهادتش به یک جریان اجتماعی تبدیل شده بود. هر کسی با هر هنر و حرفهای که کار میکرد، نقش محسن را دلش جا کرده بود. شهر اماده استقبال قهرمان بود. شهر رنگ محسن شده بود. آدمها از هر سن و سال و هر گروه و قشری دوست داشتند از او استقبال کنند. شهادت محسن حججی جان بخش به همه مردم شده بود. شش محرم بود که پیکر محسن حججی به وطن بازگشت. مردم خودش جوش در حال جمع شدن بودند….
از همین روی در سالروز شهادت محسن حججی در روایتی کوتاه تبادل پیکر این شهید در آن روزها را از زبان یکی از مدافعان حرم با هم مرور میکنیم:
… تدمر، شهر باستانی سوریه، شهری که جنگ با داعش چیزی از آن باقی نگذاشته بود. معدود خانوادههایی در بدترین شرایط زندگی به این شهر ویران برگشتن. آنها ویرانههای خانههایشان را به آوارگی ترجیح میدادند. شهر هنوز به خطوط درگیری با داعش و عقبه نیروهای سوری حساب میشد. من از تدمر گذشتم و در بیابانهای شرق سوریه در مسیر منتهی به عراق. جایی برای استقبال از یک عزیز. مسیری که خطوط منظمی برای جداسازی دشمن و خودی وجود نداشت. قسمتی از مسیر به دشمن نزدیک میشدم و گاهی دور، داعش هنوز در شهرهای سوریه لانه سازی اش را از بین نبرده بود. در بین مردم قرار داشت. قرار بر این بود که تبادل در منطقهای به فاصله برابر از آخرین خط دو طرف انجام شود. پیکر این جوان دو چند شهید دیگر در این محل یا جایی نزدیک همین محل با تعداد زیادی نیروهای امان داده شده داعشی و خانوادههایشان تبادل شود. تبادل پیکر جوانمردی که تصویرش برای هر کسی قصهای داشت.
تبادل قرار بود در منطقهای صورت بگیرد، که فاصله ما با خط داهش حدود بیست و پنج کیلومتر تعیین شده بود. بین این بیست و پنج کیلومتر، یعنی حدود دوازده کیلومتر ما برویم و دوازده کیلومتر آنها بیایند و تبادل آنجا صورت بگیرد. مسئولیت کامل تبادل با بچههای حزب الله لبنان و هلال احمر سوریه بود. هلال احمر چندین مرتبه برای تبادل رفته و موفق به قطعی شدن مذاکرات و به نتیجه رساندن چگونگی تبادل پیکر شهدا نشده بود. تبادل بیشتر از آن چیزی که فکر میکردیم طول کشید. من در انتظار بودم، انتظاری که درد مشترک من و همه ملت ایران بود. با قلبهایی نزدیک به هم، قلبهایی که فاصلهها را از بین برده بود.
مذاکره برای چگونگی تبادل به کندی پیش میرفت و ما هر چی سعی میکردیم نمیتوانستیم به محل اصلی تبادل نزدیک شویم. هر چه جلوتر میرفتیم به پیکر عزیزمان نزدیک تر میشدم و کار سختتر. برای تصویربرداری با محدودیتها و مشکلات بیشتری مواجه می شیدم. به نظر میرسید کار یک جایی گره خورده است. به ما میگفتند یکی از شروط داعشی ها این است که از لحظه تبادل تصویری گرفته نشود. هر جا آمبولانس هلال احمر را همراه با مسئولان تبادل میدیدم فکر میکردم به پیکرعزیزمان نزدیک تر میشوم. من هر چه میجستم کمتر به نتیجه میرسیدم. به ناچار به محل استقرار اتوبوسهای اسرای داعشی امان داده شده برگشتم. از یک نفر پرسیدم: مبادله کی انجام میشود؟ و جواب شنیدم که معلوم نیست. تأخیر در کار است.وقت گذشت و خورشید رو به غروب کردن میرفت. تبادل انجام نشد. ما اجازه ماندن در منطقه را نداشتیم و مجبور بودیم به تدمر برگردیم.
روز عرفه بود و صبح اول وقت شخصی آمد و خبر داد که پیکر محسن حججی به بیمارستانی در تدمر منتقل شده است. تبادل شهید حججی بی سر و صدا در سکوت و فضایی امنیتی، و بی هیچ دوربینی انجام شده و سحرگاه روز عرفه پیکر به تدمر رسیده بود. شتاب زده خودمان را به محل نگهداری شهدا در بیمارستان متروکهای در تدمر رساندیم. جایی که انتظار و دل تنگیهای ما به اشک ختم میشد. اشک برای غربت محسن. اشک برای غربت انسان. اشک برای پیکر اربا اربای محسن… پیکر را بدون هیچ معطلی با ماشینی راهی دمشق کردند. چیزی که از پیکر برگشته بود قابلیت شناسایی نداشت. کارهای ارسال نمونه به آزمایش DNA در حال انجام بود تا از هویت حتمی پیکر مطمئن شوند. در تهران همه در انتظار و تدارک برای استقبال و تشییع قهرمانشان بودند… منتظر رزمنده ای غریبه که حالا عزیزترینشان شده بود. همه میخواستند دلشان با استقبال از او آرام بگیرد… با آمدن جوان آرم و با صلابتشان. با آمدن محسن شان…